ایستادهام پشت دیوار فلزی سبز رنگ، تا درها باز شوند و وارد میدان جنگ شوم، اینجا هر لحظه شاید «خمپاره شصت»ی بیزوزه کشیدن فرود بیاید، شاید روی «مینی ضد نفر» ایستاده باشی، این حیاط پر از «تلههای انفجاری» است، آسمانش پر از «خمپارههای زمانی» است که خیز 3 ثانیه میطلبند، اینجا پشت ردیف شمشادها شاید یکی از همرزمها درحال جان دادن دست و پا میزند، آن سوتر پر از «مینهای منور» است و آرپیجیزنهای کمینکرده، هر لحظه شاید تانکهای دشمن دیوارهایش را بشکافند، شاید تکتیراندازی هدف گرفته باشدمان، گوش کن، یا زهرا را نمیشنوی؟ یا مهدی؟ یا زینب؟ یا حسین؟ ما در کدام عملیاتیم؟ اسم رمزمان چه بود؟
پس از اینکه قضیه نفاق ایشان مطرح شد ،چندین مرحله خواهرم گفت که من دیگر با ایشان نمی توانم زندگی کنم و می خواهم درخواست طلاق بدهم، در آن زمان در و دیوارهای خانه توسط همسرشهید مملو از مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولایت فقیه نوشته می شد و ایشان هم مظلومانه در منزل سکوت می کرد.....
بسم الله
گمنامی برای شهرت پرستها دردآور است اگرنه، همه اجرها در گمنامی است.(آقامرتضی)
از یاد نبایدبرد روزی را که جمله ی «محمداز سپاه اخراج شده» دهان به دهان می گشت! همه مات و مبهوت بودند! نمی خواستند باور کنند !یعنی نمی توانستند ! همه پرس و جوها به این ختم می شد که محمد به دلیل پشت کردن به مبانی عقیدتی و گرایش به ضد انقلاب، اخراج شده است ،اما او هر کاری کردیم چیزی نمی گفت ، حتی همسرش هم تمام دیوار های خانه را پر از شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه کرده بود .آه چه مظلومانه زیستی ،وآیا میتوان دراین عصراینگونه معامله کنی ،همه چیزرنگ دیگری گرفته!رنگ وبوی ریائی
خدایا چه بگویم!
درعصری که همه مکایالها ومعیارها بامیزان مادی سنجیده می شودوتا مزد چیزی را نگیری کاری برای رضای خودت انجام نمیدهی چه رسد به رضای خدا جائی برای سخن بیهوده ام نیست
آفتاب از خجلت تواضع تو سوزان گشت واینسان شب ظلمانی را به نور ایمان تو روشنی بخشیدکه اگر تو نبودی معلوم نبود که چه بودم،محمد جان!
خدایا دلم در حجاب است آه
چه می توان گفت!
شرمنده شهدا
شام را در نجمیه خوردیم و پس از هماهنگیهای اولیه و مدتی انتظار، با یک دستگاه مینیبوس به سمت راهاهن حرکت کردیم.
به گزارش فارس، ساعت هشت شب طبق قرار قبلی در بیمارستان نجمیه بودیم. کمی با تأخیر رسیدم. اکثر همسفرها رسیده بودند، دو سه تایی هم هنوز نرسیده بودند. آنها هم آمدند. شام را در نجمیه خوردیم و پس از هماهنگیهای اولیه و مدتی انتظار، با یک دستگاه مینیبوس به سمت راهاهن حرکت کردیم.
تهران شلوغ و خیابان حافظ پرترافیک بود. نیمساعتی در راه بودیم. در ایستگاه راهآهن نیز مدتی معطل شدیم و بالاخره شب از نیمه گذشته بود که سوار قطار شدیم و قطار به سمت جنوب حرکت کرد. مقصد اهواز...
اکثر رفقا سالهای آخر دانشکده را میگذراندند و با طی دورههای فشرده آموزش تئوری و عملی، برای ارائه خدمات پزشکی در جبهه آماده شده بودند.
ادامه مطلب...