 |
|
سردار خندان
به همت: محمد علی صمدی
چاپ اول: پاییز 1384
ناشر: موسسه شهید آوینی
قیمت: 700 تومان
|
"سردار خندان" عنوان ششمین کتاب از سری کتب مردستان است که به همت محمد علی صمدی به نگارش در آمده و در پاییز 1384 توسط موسسه شهید آوینی منتشر شده است.
این کتاب از دو قسمت تشکیل شده است. در بخش اول با عنوان احمد پسر حاج غلامحسین به روایتگری حاج احمد متوسلیان پرداخته شده و در بخش دوم با عنوان سردار خندان با گذری بر زندگی شهید غلامرضا قربانی مطلق به خصوصیات و رفتار او پرداخته شده است.
بخش اول با بیان واقعه اعزام نیرو از سوی جمهوری اسلامی به لبنان آغاز می گردد. رژیم اشغالگر قدس در کشور لبنان دست به اشغالگری و تجاوز زده است و همزمان در جبهه های کشورمان عملیات آزادسازی خرمشهر طرح ریزی و به اجرا در می آید این عملیات با نام الی بیت المقدس با پیروزی های شگفت آوری همراه می شود و این موضوع تاثیر بسزایی در سیر جنگ و سطح بین الملل دارد.
در مقابل این پیروزی، اسرائیل دست به حمله وسیعی در خاک لبنان می زند و در این موقعیت است که 500 نفر از رزمندگان تیپ محمد رسول الله تحت فرماندهی حاج احمد به لبنان اعزام می شوند. در جریان این سفر حاج حمد متوسلیان به همراه سید محسن موسوی کاردار سفارت ایران در لبنان، کاظم اخوان عکاس و خبرنگار و پاسدار تقی رستگار به عنوان راننده درایست و بازرسی نیروهای حزب کتائب (متحد رژیم اشغالگر قدس) به اسارت در می آیند.
در ادامه کتاب به نقل آخرین اخبار و پیگیری های صورت گرفته برای آزادسازی چهار دیپلمات، به طور کامل، اختصاص می یابد و سپس جریان کتاب به شرح زندگی حاج احمد پیش می رود. در این بخش به گوشه ای از دوران کودکی و خانواده او اختصاص می یابد. در این میان به مبارزات او علیه رژیم پهلوی پرداخته می شود و متن کامل دفاعیه او در دادگاه، در پی آن می آید.
پس ازآن، نگارنده به نقد شیوه های های رفتاری و ویژگی های او می پردازد چنانکه خود در انتهای بخش می نویسد:
" آنچه خواندید پاره پاره هایی از شناخت شخصی من نسبت به حاج احمد بود. سرداری که حقیقتا نظیری در میان خیل عظیم شهدای انقلاب ندارد هم به دلیل خصوصیات منحصر به فردش هم به لحاظ شهادت اختصاصی اش."
بخش دوم کتاب اختصاص به غلامرضا قربانی مطلق دارد کسی که محبوب حاج احمد متوسلیان است و روحیه ملایم و شوخ طبعی دارد. او بارها و بارها با روحیه شادابش حاج احمد را در سخت ترین شرایط و لحظات به خنده وادار می کند.
وی در فروردین 1358 به سپاه منطقه 6 واقع در خیابان خردمند اعزام می شود و در همان جا است که با دو همرزم جداناشدنی خود آشنا می شود احمد متوسلیان و محمد توسلی.
در پی آزادسازی شهرستان پاوه، حاج احمد سرپرست فاتحان شهر، او را به عنوان فرمانده سپاه شهر معرفی می کند و خود فرماندهی عملیات سپاه پاوه را عهده دار می شود و این موضوع نشان دهنده اطمینان و اعتماد حاج احمد نسبت به اوست.
در میان سطور این بخش، قسمت هایی از سخنرانی های او دیده می شود. حاج احمد هرجا که لازم به مذاکره و سخنرانی و بحث است او را می فرستد.
قربانی مطلق اولین شهید گروه است و حاج احمد در پی شهادت او همه شب را تا به صبح در کنار پیکر او می ماند و می گرید. متوسلیان فقط در شهادت غلامرضا قربانی و توسلی این گونه مشاهده شد.
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 7:40 عصر روز پنج شنبه 90 آبان 12

قربانی مطلق، غلامرضا
( ملیت: ایرانی قرن:15)
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «پاوه»
«شهید غلامرضا قربانی مطلق» در سال 1332 در محله «امیر اتابک»در« تهران» دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام «حسن» به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی .تمام تلاش و جستجو برای یافتن چیزی بیش از این ها نا کام ماند .برای نویسنده این سطور شهید «مطلق» از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که حاج «احمد متوسلیان »در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست «.حیدر» رزمندگان ،تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت ،یکی همین غلامرضا مطلق ،و دیگری محمد توسلی . زاری و ناله حاج احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس .یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد ،توجه کنید :
«احمدمتوسلیان» و «غلامرضا» از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با ضد انقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان« پاوه» در دی ماه 1358 حاج« احمد» که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش «غلامرضا قربانی مطلق» نهاد و حکم فرماندهی سپاه« پاوه »به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و حاج« احمد» فرماندهی عملیات سپاه «پاوه» را پذیرفت .با توجه به شناختی که طی تحقیقاتم از وسواس و دقت فوق العاده احمد در انتخاب افراد جهت واگذار نمودن مسئولیت پیدا کرده ام .این عمل او نشان دهنده اعتقاد و اطمینان وافر آن عزیز به توانایی و مدیریت شهید «مطلق» است .به هر حال ،عروج زود هنگام« غلامرضا» این فرصت را به حاج «احمد» نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند .یقین دارم که اگر شهادت زود هنگام در تقدیر این فرمانده همیشه خندان رقم نمی خورد ،به یقین یکی از سرداران کلیدی دفاع مقدس می توانست باشد. پرچمداری که چه بسا نامش همردیف «همت» و «موحد دانش» و «زین الدین» برده می شد .زمانی که او فرماندهی سپاه یک شهر مهم را بر عهده داشت ،قالب عزیزانی که بعدا پرچمداران نام آور سپاه اسلام شدند نیروهای ساده و گمنام بودند .
در فروردین 1358 ،پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد ؛«غلامرضا» به سپاه منطقه 6 واقع در خیابان خردمند اعزام شد .در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد ؛«احمد متوسلیان» و «محمد توسلی» ،و از آن پس تا اعزام به کردستان ،در« بانه» ،«بوکان» و «سنندج» و سر انجام در پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با ضد انقلاب پرداختند .
صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال 1359 که «غلامرضا» و« علی شهبازی» جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفیر مرگبار خمپاره 120 و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علی» هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها «علی» بود که ناله می کرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود . یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش ،مشبک شده یود .فریاد یا حسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد .زمانی مهع احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد . سر انجام با رسیدن به با لا ی سر جنازه ،بغضش ترکید . نشست و آرام و بی صدا ،اشک ریخت .پیکر در هم کوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و برادر« احمد» شب همه شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست .«غلامرضا »اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست.دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 7:37 عصر روز پنج شنبه 90 آبان 12
کمتر کسی می داند که سیدرضا میرکریمیِ کارگردان، از هفده سالگی وارد جنگ شده و در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه سومار بهیار بوده؛ او بعدها هم به عنوان رزمنده در عملیاتهای مختلف به جبهه رفته و روایت جالب زیر خاطره نخستین تجربه امدادگری اوست.
روایت «رضا میرکریمی» از ماجرای امدادگریاش در جبهه
سلام کردم. دکتر بدون آن که جواب بدهد، زل زد توی چشمهای من و گفت: قندی نمکی؛ گفتم بله؟ تکرار کرد قندی نمکی! فکر کردم باید اسم یه آدم باشد. پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. مرد موبور با چشم اشاره کرد، رفتم پیشش، آهسته گفت: قندی نمکی یعنی سرمهای توی آن قفسه و آهسته پرسید: تو واقعا امدادگری؟!

نماز که تمام شد به جای تقبلالله گفت: من هم میآم. ترسیدم دیرتر بگویم، تصمیمم عوض شود. مصطفی انگار جبهه ملک باباش باشد، گفت: نمیشه. محمدرضا گفت: چرا نمیشه، اینطوری همه با همیم. مصطفی ول کن نبود: این، آموزش ندیده.
هم محل بودیم، بچههای محله سیدلر زنجان، کنار بازار پایین. دو ماهی بود همه میرفتند بهداری سپاه، آموزش میدیدند. هر روز هم میآمدند توی محل، پز درسهایی که یاد گرفته بودند میدادند: آمپول زدن، زخم بستن و... سعی میکردند حرفهای تخصصی بزنند، انگار دارند پزشکی میخوانند. میگفتند باید از بهداری شروع کنیم تا مادرها رضایت بدهند ولی من دوست داشتم رزمنده بشوم نه امدادگر.
برعکس بقیه، مشکل من مادرم نبود، پدرم بود. میگفت: شما نمیدونین جنگ یعنی چی! خودش بازنشسته ارتش بود. میگفتم: امدادگر را جلو نمیبرن باباجان. گوش نمیکرد. میگفت: 18 سالت که تمام شد. تمام را جوری میگفت که یعنی سه، چهار سال بعد. میگفت: باید سال تمام شود تا به حساب بیاید.
میگفت: تو متولد بهمنی، بهمن به این ور نزدیکتره تا اونور. هنوز نمیدانم مادر چطور امضایش را برای پای رضایتنامه گرفته بود. کارهای مادر با دعا پیش میرفت. هر شب صدای نماز شب خواندنش از پستو میآمد، صدای گریههای بعد از نماز شب. فکر میکردم من که بروم جبهه، لابد بلندتر گریه میکند. چرا مثل بقیه مانعم نمیشد. یک پسر که بیشتر نداشت.
مصطفی و محمدرضا پارچه جلوی اتوبوس را نصب میکردند که رویش نوشته بود: امدادگران اعزامی زنجان به جبهههای حق علیه باطل. باد، برگهای زردشده پاییزی را توی تور دروازه گل کوچک کیر انداخته بود؛ همان دروازهای که پشت دیوار حمام داداشی پنهانش میکردیم. مادر دستش را آرام روی شانه چپم گذاشت و آیةالکرسی خواند.
از پلههای اتوبوس که بالا رفتم، صدای صلوات توأم با شادی بچهها بلند شد. بیشتر بچههای کلاس روی صندلی اتوبوس نشسته بودند.
فکر کردم معلم ریاضی امروز از کی درس میپرسد؟ حسینی، مسئول ریزنقش گروه، با دفتر و دستک رسید: سید تو هم بالاخره کربلایی شد؟ با خجالت سرم را پایین انداختم. گفت: سرت را بالا بگیر مرد! سرم را بالا گرفتم. آرام گفتم: ولی من آموزش ندیدم. نشنید. کاروان بهیاران اعزامی اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان. به پرونده توی دستش نگاهی انداخت و پرسید: 18 سالت که هست؟ ترسیدم بگویم 18 سالم هست ولی چیزی بلد نیستم، بعد برگردد پیش همه بگوید: پس برای چی اومدی پسرجان، مگه خانه خاله است؟ از پنجره بیرون را نگاه کردم. مادرم یک سر و گردن بالاتر از بقیه زنان ایستاده بود.
ادامه مطلب...
نویسنده » شهید فریبرز ا.. بخش پور زارع » ساعت 3:8 عصر روز یکشنبه 90 آبان 1